دیشب می خواستم بنویسم دزدی کار بدی است... ربودن خواب از چشمان دیگران هم نوعی دزدی محسوب می شود....
می خواستم بنویسم بد نمی شد تا امروز صبح از خواب بلند می شدم و می دیدم ذره ذره پروانه شده ام.... پروانه هایی که از ذرات وجودم به وجود می آمد را هم تصور کردم... کوچک بودند با بال های یکدست بدون هیچ نقش و نگاری... هزاران رنگ بودند.... شاید هم فقط یکرنگ ترجیحا بنفش یاسی....
دیشب میان خواب بیدار و می خواستم بلند شوم بروم جمله ای را به ذهنم رسیده بود را بنویسم تا مبادا فردا صبح یادم برودش.... همه ی ذرات بدنم از بلند شدن سر باز زدند... و صبح از جمله دیشبم مشتی کلمه به یادگار مانده بود که دوباره چسباندمشان به هم: تیز نگاهت بود که به رخ چشمان کشیده شد و بعد از آن خون می بارند... شاید هم یک چیزی شبیه این فقط یادم هست از کلمه تیز نگاه، رخ چشمانم، خون باریدن، استفاده کردم دیگه چسبانده شدشان رفت لابه لای خواب و بیداری....
دیشب نیمه شب با عشق و علاقه وصف ناپذیری چند رمان جدید دوست داشتنی ام را نگاه می کردم و عشق که می کردم هیچ می خواستم همان موقع به سان پروانه هایی که قرار بود فردا از ذره ذره وجودم به وجود بیایند بال در بیاورم و پرواز کنم... بار ها لمسشان کردم... و برای خودم ذوق کردم ....
دیشب دلم می خواست بلند شوم. لااقل خوابم که نمی برد. بلند شوم بروم ادامه کتابی را نصفه گذاشته بودم بخوانم...ذرات بدنم ذره ذره سرباز زدند....
کتابم را بعد از سحری خواندم.
بدون اینکه بدانم چطور و خوابم برد....
و صبح هم که بلند شدم هیچ پروانه ای در کار نبود....